تا بود بار غمت بر دل بي هوش مرا

تا بود بار غمت بر دل بي هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتي تلختر از زهر فراقت بايد
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالين
روزي ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بي دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آيد از آن نوش مرا

سعدي اندر کف جلاد غمت مي گويد
بنده ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

شاعر این شعر زیبا: سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوي که عاجز نشود چوگان را

سروبالاي کمان ابرو اگر تير زند
عاشق آنست که بر ديده نهد پيکان را

دست من گير که بيچارگي از حد بگذشت
سر من دار که در پاي تو ريزم جان را

کاشکي پرده برافتادي از آن منظر حسن
تا همه خلق ببينند نگارستان را

همه را ديده در اوصاف تو حيران ماندي
تا دگر عيب نگويند من حيران را

ليکن آن نقش که در روي تو من مي بينم
همه را ديده نباشد که ببينند آن را

چشم گريان مرا حال بگفتم به طبيب
گفت يک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آيا که در اين درد بخواهم مردن
که محالست که حاصل کنم اين درمان را

پنجه با ساعد سيمين نه به عقل افکندم
غايت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدي از سرزنش خلق نترسد هيهات
غرقه در نيل چه انديشه کند باران را

سر بنه گر سر ميدان ارادت داري
ناگزيرست که گويي بود اين ميدان را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

ساقي بده آن کوزه ياقوت روان را

ساقي بده آن کوزه ياقوت روان را
ياقوت چه ارزد بده آن قوت روان را

اول پدر پير خورد رطل دمادم
تا مدعيان هيچ نگويند جوان را

تا مست نباشي نبري بار غم يار
آري شتر مست کشد بار گران را

اي روي تو آرام دل خلق جهاني
بي روي تو شايد که نبينند جهان را

در صورت و معني که تو داري چه توان گفت
حسن تو ز تحسين تو بستست زبان را

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل
شهد لب شيرين تو زنبورميان را

زين دست که ديدار تو دل مي برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

يا تير هلاکم بزني بر دل مجروح
يا جان بدهم تا بدهي تير امان را

وان گه که به تيرم زني اول خبرم ده
تا پيشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدي ز فراق تو نه آن رنج کشيدست
کز شادي وصل تو فرامش کند آن را

ور نيز جراحت به دوا باز هم آيد
از جاي جراحت نتوان برد نشان را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

کمان سخت که داد آن لطيف بازو را

کمان سخت که داد آن لطيف بازو را
که تير غمزه تمامست صيد آهو را

هزار صيد دلت پيش تير بازآيد
بدين صفت که تو داري کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجي
که روز معرکه بر خود زره کني مو را

ديار هند و اقاليم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بينند و زلف هندو را

مغان که خدمت بت مي کنند در فرخار
نديده اند مگر دلبران بت رو را

حصار قلعه باغي به منجنيق مده
به بام قصر برافکن کمند گيسو را

مرا که عزلت عنقا گرفتمي همه عمر
چنان اسير گرفتي که باز تيهو را

لبت بديدم و لعلم بيوفتاد از چشم
سخن بگفتي و قيمت برفت لؤلؤ را

بهاي روي تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسي طلسم جادو را

به رنج بردن بيهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضيلت نه زور بازو را

به عشق روي نکو دل کسي دهد سعدي
که احتمال کند خوي زشت نيکو را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست

از هر چه مي رود سخن دوست خوشترست
پيغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غايب شنيده اي
من در ميان جمع و دلم جاي ديگرست

شاهد که در ميان نبود شمع گو بمير
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابناي روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوي دلبرست

جان مي روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نزلي محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتي کنان
بازآمدي که ديده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختي
وين دم که مي زنم ز غمت دود مجمرست

شب هاي بي توام شب گورست در خيال
ور بي تو بامداد کنم روز محشرست

گيسوت عنبرينه گردن تمام بود
معشوق خوبروي چه محتاج زيورست

سعدي خيال بيهده بستي اميد وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از اين اميد درازت که در دلست
هيهات از اين خيال محالت که در سرست

شاعر این شعر زیبا: سعدی

لاابالي چه کند دفتر دانايي را

لاابالي چه کند دفتر دانايي را
طاقت وعظ نباشد سر سودايي را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکيبايي را

ديده را فايده آنست که دلبر بيند
ور نبيند چه بود فايده بينايي را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
يا غم دوست خورد يا غم رسوايي را

همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را

من همان روز دل و صبر به يغما دادم
که مقيد شدم آن دلبر يغمايي را

سرو بگذار که قدي و قيامي دارد
گو ببين آمدن و رفتن رعنايي را

گر براني نرود ور برود بازآيد
ناگزيرست مگس دکه حلوايي را

بر حديث من و حسن تو نيفزايد کس
حد همينست سخنداني و زيبايي را

سعديا نوبتي امشب دهل صبح نکوفت
يا مگر روز نباشد شب تنهايي را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

تفاوتي نکند قدر پادشايي را

تفاوتي نکند قدر پادشايي را
که التفات کند کمترين گدايي را

به جان دوست که دشمن بدين رضا ندهد
که در به روي ببندند آشنايي را

مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خيل خانه برانند بي نوايي را

و گر تو جور کني راي ما دگر نشود
هزار شکر بگوييم هر جفايي را

همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان مي خرم بلايي را

حديث عشق نداند کسي که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرايي را

خيال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر نديد جايي را

سري به صحبت بيچارگان فرود آور
همين قدر که ببوسند خاک پايي را

قباي خوشتر از اين در بدن تواند بود
بدن نيفتد از اين خوبتر قبايي را

اگر تو روي نپوشي بدين لطافت و حسن
دگر نبيني در پارس پارسايي را

منه به جان تو بار فراق بر دل ريش
که پشه اي نبرد سنگ آسيايي را

دگر به دست نيايد چو من وفاداري
که ترک مي ندهم عهد بي وفايي را

دعاي سعدي اگر بشنوي زيان نکني
که يحتمل که اجابت بود دعايي را

شاعر این شعر زیبا: سعدی

رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما

رفتيم اگر ملول شدي از نشست ما
فرماي خدمتي که برآيد ز دست ما

برخاستيم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بي تو نباشد نشست ما

با چون خودي درافکن اگر پنجه مي کني
ما خود شکسته ايم چه باشد شکست ما

جرمي نکرده ام که عقوبت کند وليک
مردم به شرع مي نکشد ترک مست ما

شکر خداي بود که آن بت وفا نکرد
باشد که توبه اي بکند بت پرست ما

سعدي نگفتمت که به سرو بلند او
مشکل توان رسيد به بالاي پست ما

شاعر این شعر زیبا: سعدی

اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست

اين تويي يا سرو بستاني به رفتار آمدست
يا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست

آن پري کز خلق پنهان بود چندين روزگار
باز مي بينم که در عالم پديدار آمدست

عود مي سوزند يا گل مي دمد در بوستان
دوستان يا کاروان مشک تاتار آمدست

تا مرا با نقش رويش آشنايي اوفتاد
هر چه مي بينم به چشمم نقش ديوار آمدست

ساربانا يک نظر در روي آن زيبا نگار
گر به جاني مي دهد اينک خريدار آمدست

من دگر در خانه ننشينم اسير و دردمند
خاصه اين ساعت که گفتي گل به بازار آمدست

گر تو انکار نظر در آفرينش مي کني
من همي گويم که چشم از بهر اين کار آمدست

وه که گر من بازبينم روي يار خويش را
مرده اي بيني که با دنيا دگربار آمدست

آن چه بر من مي رود دربندت اي آرام جان
با کسي گويم که در بندي گرفتار آمدست

ني که مي نالد همي در مجلس آزادگان
زان همي نالد که بر وي زخم بسيار آمدست

تا نپنداري که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتي خوابم اندر چشم بيدار آمدست

سعديا گر همتي داري منال از جور يار
تا جهان بودست جور يار بر يار آمدست

شاعر این شعر زیبا: سعدی