آرزوی بزرگ کودکانهٔ نزدیک!
نزدیک و دمِ دست!
آنقدر که:
پتویت را، کنار بزنم
و کنارت بخزم
و کودکیِ خاطرهها
در بویِ ماندهٔ سیگارت
ورق بخورد
فرقی نمیکند؟
اگر این دفتر
از آن طرف ورق میخورد
تو،
میتوانستی پسرِ من بوده باشی،
پدر!
رها کردن بویِ طلسمیِ سیگار
از زیرِ پتویِ سنگینِ سلیمان
که آرزوی بزرگ کودکیِ تو بود
و حالا برگشته است
تا بنشیند کنار پیریِ من
پهلو به پهلویِ زمینگیریِ من
امّا پیش از آنکه
آنقدر تاریک بشویم
که خاطرهٔ نارنجی چراغها
یادمان برود
کبریت را بده
تا
شمعی روشن کنم
و آنوقت
اگر خوش داشتی
اول شعله را
فوت کن
و بعد
سرت را
رویِ سینهٔ من بگذار
تا لالایی بخوانم و خوابت کنم
خوابت غرقِ گلِ سرخ!
و چهار گل از همه سرختر
روی سینهٔ پسرِ از همه زیباترت
که دفتر
از هر طرف ورق بخورد
تصویرش آفتابّ دودمانِ توست
تصویری با دو کاسهٔ درخشان
در دو دست
پر از عسل
و لبالب
از خون!
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی