آواز، روی کاشی میغلتد
در عود سوز میپیچد و
سبزِ سبز
از عطر دان بالا میرود
تا اُرسی
چشمانداز را
در طاقچهٔ رنگین کمان
بپوشد
□
از ژلّهٔ بالا خانهٔ کودکی،
سُر میخورم
و یکراست
در باغچهٔ کتاب قدیمی
میافتم
که در نخستین تصویرِ آن
دختر،
گیسوانِ سیاهِ صافش را
زیرِ آبشار،
شانه میزند
و دیوِ دلباخته
با چشمهایِ گردِ غمناکش
در شکافِ بینِ دو طلسم
سنگ میشود
من و تو
از آن تبارِ منقرضیم
که نگاهش به چشمِ تو رسیده است
و بغضش
به گلویِ من
پیش از آنکه اشکها
به لکهای قهوهای اوراقش
بیفزایند
کتاب چاپِ سنگی را
با دلتنگی میبندم.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی