از زیستنِ بی تومگو! زیستن این نیست

شعر حسین منزوی

از زیستنِ بی تومگو! زیستن این نیست

ور هست به زعم تو به تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید

یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل

گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی

عشق است ولی قصهٔ یک جان دوتن این نیست

عطری است در این سفرهٔ نگشوده هم امّا

خون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت است که برکوه زند تیشه هم امّا

بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشم تو امّا

خورشید من – آن یک‌تنه صد شب شکن – این نیست

زن اسوهٔ عشق است و خطر پیشه چنان ویس

لیلای هراسنده نه، تمثیل زن این نیست.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *