از چشمهایِ عشق چه میخواهید، ای ابرهایِ بغضیِ بارانی
بر گونههایِ دوست چه میبارید ،ای اشکهایِ طاغیِ توفانی
من خستهام ز خواندنتان دیگر، ای فصلهایِ باطلِ بیتعطیل
کِی میرسد به صفحهٔ پایانش، ای داستانِ تلخِ پریشانی
از شادمانی، ای قلمِ تقدیر! بیش و کمی رقم زدهای این بار؟
یا تا همیشه خطّی غم و محنت، ما را نوشتهاست به پیشانی
از هر سفر برایِ منت هربار، آوار بود تحفهٔ تو، آوار
آیا تو خود دلت نگرفت ای بخت! از این همه تباهی و ویرانی
برگشتهام ز هر افقی نومید، در حسرتِ دمیدنِ آن خورشید
سرسام بوده حاصلِ ایّامم، از آن شبانِ تیرهٔ طولانی
ای روزهایِ مبهمِ آینده، از وصل از آن ستارهٔ تابنده
آفاقِ شبگرفتهٔ جانم را آیا نمیکنید چراغانی؟
ای دشتهایِ زندهٔ بهروزی! ای باغهایِ پُرگلِ پیروزی!
ما را به جشنِ خویش نمیخوانید؟ ما را نمیبرید به مهمانی؟
در دستهایِ معجزهات ای عشق! آیا هنوز حکمِ رهایی نیست؟
تا وا کنند پنجرهای از نور، بر رویِ این پرندهٔ زندانی
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی