امشب ستارههای مرا آب برده است
خورشید وارههای مرا، خواب خورده است
نام شهابهای شهید شبانه را
آفاق مه گرفته هم از یاد برده است
از آسمان بپرس که جز چاه و گرد باد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان کس نمیرسد
آن سبز جاودانه هم انگار مرده است
ماه جبین شکستهٔ در خون نشسته را
از چارچوب منظره، دستی سترده است
عشق – آتشی که در دلمان شعله میکشید
از سورت هزار زمستان فسرده است
ای آَسمان که سایهٔ ابر سیاه تو
چون پنجهای بزرگ گلویم فشرده است،
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جهانم به گُرده است.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی