ای بر آوردهٔ وصل شب مهتاب و پگاه!
ناز پروردهٔ خورشید و نظر کردهٔ ماه!
چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست
گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه
مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید
تا درخشان شود اینگونه به چشم تو نگاه
نیز از آن باده که زِ انگور بهشتش کردند،
یک دو پیمانه در آمیخت بدان چشم سیاه
پس به«حوّا» و تو بخشید، تنی وسوسه ریز
آنکه با «آدم» و من داد، دلی وسوسه خواه
گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید
با هوایت، هوس گمرهش آورد، براه
برقی از چشم تو آنگاه در آدم زد وسوخت
خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه
چونکه مطلوبترت دید و از او خوبترت
از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه
آری اینگونه ترا ساخت خدا و پس از آن
روی زیبای تو برحسن خود، آورد گواه
تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،
از بهشتت سوی من، هدیه فرستاد آنگاه.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی
شاخه ی سرخ گلی ، هست ز تو دریادم
تو رفیقم بودی ، پیش تر از میلادم
من ملک بودم و تو حور بهشتم بودی
همه در اصل همانیم ؛ حوا و آدم !
سیب ممنوعه ی معروف به من هم دادند
لب به کامش زدم و تن به خطایش دادم
هرچه کردی ، تو به چشمان خمارت کردی
که شدم مست به این حال خراب افتادم
عشق تو ارزش جنگیدن این دنیا داشت
بعد از آن ، پای در این دام بلا بنهادم
نام تو بر لب من ورد شب و ناله ی روز
گاه ، با زمزمه و گاه گهی ، فریادم
اینکه گویند همیشه به لبم لبخند است
چون در اندیشه ی دیدار تو جانا شادم
دختر دامن دی ، هیچ مترس از سرما
که من از مردم آتش صفت مردادم
توکه شیرینتر از افسانه ی شیرین هستی
من رسا هستم و دیوانه تر از فرهادم