ای عشق!
نمی دانستی و
بالاپوشت
نشان خورده بود
بیاعتنا و مغرور
از کنارِ بوتههایِ گز
گذشتی
بیآنکه صدایِ کشاکش کمانها را
که تقدیر
از سرِ حوصله
زه میکرد بشنوی
تیرها،
هر سه از یک سو میآمد
نخستین
بر پاشنهات
نشست
و به خاکت افکند
دیگری،
جهان را
به چشمت
تاریک کرد
و آخرین
پشت و پیراهنت را
به هم دوخت
و هنوز
روزگارت
تمام
سر نیامده بود
که دریافتی
مرگ،
مهربانتر از آن بوده است
که جاودانگیاش را
حتّا با تو، قسمت کند.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی