ای عشق!

شعر حسین منزوی

ای عشق!

نمی دانستی و

بالاپوشت

نشان خورده بود

بی‌اعتنا و مغرور

از کنارِ بوته‌هایِ گز

گذشتی

بی‌آن‌که صدایِ کشاکش کمان‌ها را

که تقدیر

از سرِ حوصله

زه می‌کرد بشنوی

تیرها،

هر سه از یک سو می‌آمد

نخستین

بر پاشنه‌ات

نشست

و به خاکت افکند

دیگری،

جهان را

به چشمت

تاریک کرد

و آخرین

پشت و پیراهنت را

به هم دوخت

و هنوز

روزگارت

تمام

سر نیامده بود

که دریافتی

مرگ،

مهربان‌تر از آن بوده است

که جاودانگی‌اش را

حتّا با تو، قسمت کند.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *