ای می از چشمِ تو آموخته، گیرایی را
کرده گل پیشِ لبت، مشقِ شکوفایی را
غزل و قولِ من از توست که در مکتبِ عشق
بلبل از فیضِ گل آموخته گویایی را
هم چو من در دگری شوقِ تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشمِ تماشایی را
ای دو چشمِ تو دو دریای شبانه، چه کنم،
گر به دریا نزنم، این دلِ دریایی را؟
شهروایند همه پیشِ تو خوبان، ای تو
سکّه ی تازه به عالم زده، زیبایی را!
کی حکایت کند آن بوسه و آن لب با من
فصلی از قصّهٔ شیرینِ شناسایی را؟
شب اگر باشد و مِی باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم، گوشهٔ تنهایی را
گلِ نیلوفرِ من! پیشِ تو مییابد دل
نیروانایِ خود-آرامشِ بودایی را
من و اندیشهٔ زیر و زبر و سود و زیان؟
من که بر سنگ زدم، شیشهٔ دانایی را؟
کافرِ عشقم اگر پیشِ تو از دل نکنم،
ریشهٔ طاقت و بنیانِ شکیبایی را
با همه لافِ خرد عقل به حیرت در ماند
خواست تا حل کند این عشقِ معمّایی را.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی