ای یادِ دور دست که دل میبری هنوز
چون آتشِ نهفته به خاکستری هنوز
هرچند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشته است و توأم در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه، که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه، فروزانتری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه، بار آوری هنوز
آن سیبهای راهِ به پرهیز بسته را
در سایهسار زلف تو میپروری هنوز
و آن سفرهٔ شبانهٔ نان و شراب را
برمیزهای خواب، تو میگستری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه! که در ساغری هنوز.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی
بسیاااااار زیبا…
هزار سال برآید همان نخستینی