بانوی من که چشم فروبست خواب را
در خواب خود به بند کشید آفتاب را
میبیندش خیال که از راه میرسد
تن پوش کرده پیرهن ماهتاب را
همچون نگین به حلقهٔ سیمین صورتش
از لب سوار کرده، عقیق مذاب را
بر شانههات ریخته آوار موج را
بر سینههاش بسته، چراغ حباب را
با ناز میخرامد و در خیل ماهیان
بیدار کرده وسوسهٔ پیچ و تاب را
رفتارش از طراوت و لبخندش از صدف
جان داده داستان پریهای آب را
میگویمش به زمزمه: می در میان خوش است،
شاید که رام خود کند این التهاب را
میگویدم به وسوسه: نه! بوسه خوش تر است،
زین لب! که مست میکند، این لب شراب را!
پرسیدمش: چگونه وکی صبح می شود؟
چشمی ز هم گشود به نرمی جواب را.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی