به غیرِ آینه، کس روبهرویِ بستر نیست
و چشمِ آینه، جز ما به سویِ دیگر نیست
چنان در آینه خورده، گره تنم به تنت
که خود تمیزِ تو و من، زِ هم میسّر نیست
هزار بار کتابِ تنِ تو را، خواندم
هنوز فصلی از آن، کهنه و مکرّر نیست
برایِ تو، همه از خوبیِ تو میگوید
اگرچه آینه چون شاعرت سخنور نیست
ولی تو زِ آینه چیزی مپرس، از من پُرس
که او به رازِ تنت، از من آشناتر نیست
مرا بنوش- همین من!- که هیچ می، جُز من
بلورِ بارفتن! در خورِ تو ساغر نیست
کدورتی است اگر، در میانهٔ دلهاست!
و گرنه جسمِ من، از جسمِ تو، مکدّر نیست
تنِ تو، بویِ خود افشانده در تمامِ اتاق
و گرنه هیچ گلی، اینچنین معطر نیست
به انتهایِ جهان میرسیم، در خلائی
که جُز نفس نفس آنجا، صدایِ دیگر نیست
خوشا رسیدنِ با هم، که حالتی خوشتر
زِ حالتِ تو، در آن لحظههایِ آخر نیست
وز آن عزیزترین لحظهها، چه خاطرهها
که در لفافهٔ سیمابِ و شیشه، مُضمر نیست.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی