بیدارم نکنید

شعر حسین منزوی

بیدارم نکنید

حتا اگر از این خواب

به آن خواب راهی باشد

من از هیولا بیشتر می‌هراسم

تا از کابوس

حتّا این کابوسی که

پُر است از رنجموره‌های گربه‌ای که

دیسانتری دارد

و مدام از پستانِ رگ‌کردهٔ دخترکی

می‌نوشد

که قرار است

هزارو صد سال دیگر مرا

برای بارِ پنجم بزاید

هرگز کسی از بیماری

این‌همه بیزاری نکرده است

که من از بیداری

انگار که در پشت پلک‌هایم کمین کرده باشد

چشم که باز می‌کنم

می‌اُفتد رویِ گونه‌هایم

و پیش از آن‌که سرازیر شود

و چون ماری

به دورِ گردنم بپیچد

سهمگین و زهرآگین

بوسه بر دهانم نهاده است

چه زمرّدهای درخشانی!

سنگ می‌شوم

و می‌اُفتم

به رویِ بال‌هایِ خودم

و چشم‌هایم از حدقه بیرون می‌زنند

و رویِ هوا

معلّق می‌مانند

تا خیره شوند به دیوارها که

از چهار طرف به طرفِ هم راه می‌افتند

و آن‌قدر نمی ایستند

تا صدای له شدن استخوان‌هایی را بشنوند

که وقتی

دست‌ها و پاها و سر و سینهٔ من بوده‌اند

و حالا کسی

دوغاب را برارد و ستون را پُر کند

پس از هزار سال

یک زلزلهٔ دیگر

جنازه‌ای را به دامنِ تاریخ

تُف خواهد کرد

که روزی شاعری بوده است

که رباعی‌هایش

لایِ چهار دیوار

تر و تازه خواهند ماند.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *