تو در سفر که باشی یا در سفر نباشی
بامن از اینکه هستی نزدیکتر نباشی
ای لذّت شبانه! با یا که بیبهانه،
از تو پر است خانه، حتّی اگر نباشی
اینسان که بیقرارم، باید ترا سپارم
رازی که از تو دارم، گر پردهدر نباشی
سهل است در بدایت، سخت است درنهایت
وز رازم این کفایت، تا بیخبر نباشی
چندانکه مینمایی ز اهل جنون مایی
امّا چنانکه شایی دیوانهسر نباشی
تا با جنون نگردی، از خود برون نگردی
تا بیسکون نگردی، دریا گذر نباشی
سر میزنی به سودا، اما نه دل به دریا
محبوب من! مبادا، مرد خطر نباشی
گیرم که خوشترین چشم، نازوی نازنین چشم!
حیف است با چنین چشم، صاحبنظر نباشی
با کوکبت چه شلتاق؟ یا با شبت چه میثاق؟
زنهار، تا در آفاق، غیر از سحر نباشی
زنهار تا به پاییز، در بیشهٔ غم انگیز
بر شاخ بیثمر نیز، دست و تبر نباشی
فکر فراری از عشق؟ دل برنداری از عشق
از عشق،آری از عشق اهل حذر نباشی
با آتشت خدا را بیباک و بیمحابا
حیف است خرمنم را، یک شب شرر نباشی
سرفصل دلنوازان! با این دلِ گذران
سر خیل عشقبازان، حیف است اگرنباشی
آیا نگیرد این «راز» از تو هوای پرواز
تا که نیامده باز فکر سفر نباشی؟
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی