تو مثلِ ما نبودی

شعر حسین منزوی

تو مثلِ ما نبودی

که عرقچینِ شاهزاده خانمت را

با نصیحت تاخت بزنی

تماشایِ بویِ شورِ خون

در رقصِ منتشِرِ گرگ‌ها

با حوصلهٔ چشم‌هایِ میشی‌ات

نمی‌خواند

چطور می‌توانستی

آواز بخوانی

وقتی صدایت را مدام

برای فریاد زدن لازم داشتی؟

چه‌طور می‌توانستی دلت را به زنی بدهی

وقتی مدام سینه‌ات را

برایِ گلوله‌ها کنار می‌گذاشتی؟

با این‌همه می‌دانستم که

هنوز تهِ دل،

تصنیف‌های قدیمی را زمزمه می‌کنی

حتّا اگر

کوچه‌های قدیمی

دیگر به باغ‌های سنجد نریزند.

چه زنجیرهٔ حیات عجیبی!

گروهی نگران گلبول‌ها

تو، نگران گل‌ها

و گُلوله‌ها، نگرانِ تو

آن‌ها که جوابِ آزمایشِ خونت را

با دشنه‌ای در پشت

دست به دست می‌کردند

هنوز از رازِ چشم‌هایت

شعله‌ور نبودند

تا از هیچ چیزی بهتشان نبرد

حتّا]از[ چه کسی فکر می‌کرد،

تو را به درختی ببندند که

خودت کاشته بودی

و ]از[فرمانِ آخرین را،

کسی بدهد

که آتش در نگاهش یخ می‌بست

با این تقویمِ شناور که

اوراقش

بی‌وقفه جا عوض می‌کنند،

آمدنت را چگونه به یاد بیاورم

که صبحِ گل کردنِ انگور بود؟

یا ظهرِ قُل زدن شراب؟

که وقتی با شتاب گفتم:

بیایید

او آمد!

رویِ برف‌ها زمین خوردم؟

یا کنار اطلسی‌ها و شیپوری‌ها؟

و چون می‌رفتی

چگونه پاییزی راهت انداخت

که در دریایی از گلِ سرخ

غرقت کرد؟

و چهار گل رویی سینه‌ات

آنقدر شاخ و برگ داد

که عصایِ‌رهگذران هم

سبز شد

و حالا

از که بپرسم

آن‌همه گُل را؟

و اگر آمده باشم

به سراغِ درختی

که تو موهایت را به ریشه‌هایش بافتی

و پیراهن سبزت را به تنش کردی و گفتی:

تو برو بالا

من خوابم می‌آید

از که سؤالش کنم

که در جوابم نگوید:

– چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟

و من در جوابش سکوت نکنم که:

خودتانید، آقا!

که به همین آسانی

گلدان‌ها را

سنگ و سیمان کاشتید

و حالا چرا برایِ چه؟

کور هم اگر باشم، می‌شناسمش

مردی که آجیدهٔ سفیدش

فروتنانه

غبار کوههٔ گچ را می‌آشوبد

همانست که در سحرگاهِ سفرت

پنجهٔ چناری

رویِ پوتین‌اش

به خونِ تازهٔ تو چسبیده بود

نیازی نیست

آتشی نشانم بدهند

تا بدانم که تو

در بیشهٔ خاک و خاکستر

خوابی

و تا قیامتِ قیلوله‌ها

به تعویق افتاده‌ای

که قلم‌ها،

کندتر شوند و ته‌ماندهٔ رنگ‌ها

از رویِ وصیّت نامه‌ها بپرد

… و تا دهان مادری

در گرگ و میش بوسهٔ وداع

به دنبالِ سینهٔ پسرش می‌گردد

دستی در تاریکی

تفنگ‌ها را

پُر خواهد کرد … .

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *