تو نیستی، که نهم سر به رویِ دامانت

شعر حسین منزوی

تو نیستی، که نهم سر به رویِ دامانت

تو خم شوی و نهم بوسه بر گریبانت

لبم زِ خسرتِ بارش گرفته ابری شد

تو نیستی که بگیرد به بوسه بارانت

تو نیستی و چنان از غمت پریشانم

که می‌برم گرو از گیسویِ پریشانت

مگر به وصل تو از من بلا بگردانی

که هم تو باخبری از بلایِ هجرانت

بهشت نیز مرا بی‌تو غیرِ زندان نیست

کجاست سیبِ رهانندهٔ زنخدانت

همیشه در همه آیینه‌ها غبارینم

مگر در آینه‌هایِ زلالِ چشمانت

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *