خلاف شرط محبت چه مصلحت ديدي

شعر سعدی

خلاف شرط محبت چه مصلحت ديدي
که برگذشتي و از دوستان نپرسيدي

گرفتمت که نيامد ز روي خلق آزرم
که بي گنه بکشي از خدا نترسيدي

بپوش روي نگارين و موي مشکين را
که حسن طلعت خورشيد را بپوشيدي

هزار بي دل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانيدي

محل و قيمت خويش آن زمان بدانستم
که برگذشتي و ما را به هيچ نخريدي

هزار بار بگفتيم و هيچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد اي فقير و گرديدي

تو را ملامت رندان و عاشقان سعدي
دگر حلال نباشد که خود بلغزيدي

به تيغ مي زد و مي رفت و باز مي نگريست
که ترک عشق نگفتي سزاي خود ديدي

شاعر این شعر زیبا: سعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *