خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم

شعر حسین منزوی

خورشیدِ من! برایِ تو، یک ذرّه شد، دلم

چندان‌که در هوایِ تو، از خاک بگسلم

دل را قرار نیست مگر در کنارِ تو

کاین‌سان کشد به سویِ تو، منزل به منزِلم

کبر است تا تواضع اگر، باری این منم!

کز عقل ناتمامم و در عشق، کاملم

با اسمِ اعظمی که به‌جز رمزِ عشق نیست

بیرون کش از شکنجهٔ این چاهِ بابِلم

بعد از بهارها و خزان‌ها، تو بوده‌ای

ای میوهِٔ بهشتی! از این باغ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گُلِ آفتاب‌گرد

چَشمم به هر کجاست، تویی در مقابِلم

دریا و تخته‌پاره و توفان و من. مگر،

فانوسِ روشنِ تو کشاند به ساحلم

شعرم ادایِ حق نتواند تو را، مگر

آسان کند به یاریِ خود،« خواجه» مشکلم:

«با شیر اندرون شد و با جان بدر شود

عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو از دلم».

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *