دریغا فرهاد!

شعر حسین منزوی

دریغا فرهاد!

که در بازار

به چار سکّهٔ مسین

سودایش می‌کنند و

در غرفهٔ شاه و شیرین

با پوزخندی از خنجر

تماشایش می‌کنند.

ساده دلا! فرهاد!

که تیشه و کوهش را

به فریبی

ستاندند و

نامه و خامه‌اش

به کف نهادند

ور نه

در شرمساری این کار و بار

هیچ اگر نه دیگر بار

فرقش را

به تیشه‌ای می‌شکافت

و آبرویِ عشق

باز می‌ستاند.

دریغا عشق!

بی‌آبرویا!

که چار سکّهٔ مسین در کف

چهره به آستینِ قبای ژنده می‌پوشد و

در هیاهویِ بازار

با زخمِ خون‌چکانش در دل

از دیده‌ها،

گُم می‌شود.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *