در گوشهای از این جهان، امشب
یک چشم میگرید برای من
در گوشهای دیگر
یک چشم
میخندد
برای تو
در جایی از باغی
یک دست با یک میخکِ سرخ
در انتظارِ گیسوانِ توست
و در همان باغ
یک دستِ دیگر
تا بیفشاند
به گورِ من
یاسِ سفید و زرد، میچیند
و هیچکس از هیچکس چیزی نمیپرسد
که این چرا زرد؟
آن چرا سرخ؟
که آن چرا سوگ؟
این چرا سور؟
آنکس که یک صبحانهٔ شیرین
با زندگان خورده است
چیزی نمیداند
و آنکه یک عصرانهٔ میخوش
با رفتگان دندان زده
چیزی نخواهد گفت
شاید حقیقت
تنها همین باشد
تنها همین دستی که تابم داده
از گهواره
تا
تابوت
و یا همین سکّه
که با دو رویِ عشق و مرگش
تا جهان باقی است
رویِ هوا میچرخد و
انگار با
هر چرخ
به سخره میگیرد
صد بار
سیبِ سرخِ اسحق* را
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی