دست‌هایت کو؟ که دلتنگم برایِ دست‌هایت

شعر حسین منزوی

دست‌هایت کو؟ که دلتنگم برایِ دست‌هایت

دست‌هایم را بگیر ای دوست! دلتنگم برایت

قسمتِ من باد، هر دردی که سهمی داری از آن

من به جایِ تو، الا، آه ای به جانِ من بلایت

هم‌دهان و هم‌نفس با من اگر باشی، نِیِ من!

خوش‌ترین آوازها را می‌کشم بیرون زِ نایت

خونِ سُرخِ ارغوانم، شیر شُد سروِ روانم!

تا تو را در بر نشانم، هم‌چنان سبز است، جایت

تا تو نگذاری قدم بر خاکِ ره، می‌گُسترانم

صفحه صفحه، شعرهای تازه‌ام را زیرِ پایت

ای کتابِ وسوسه! کو فرصتِ دل‌خواه و درخور

تا بخوانم خط به خط، از ابتدا، تا انتهایت

عشقِ من! با همان روزِ بهاری باش، امّا

آفتابی باد و بی‌رگبارِ بیتابی، هوایت

پای در راهِ توام با توشهٔ بیم و امیدم

تا کُجایم می‌کشاند این بیابان، در نهایت

جامهٔ پیوند؟ یا پیراهنِ هجران؟ خود ای جان!

من چه خواهم بافت با ابریشمِ خامِ صدایت؟

ای گیاهِ جادویی، آخر چه خواهم چید از تو

یک گُلِ سُرخ از دهانت؟ یا دو برگ از چشم‌هایت؟

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *