دست و رو در آب جو ترکردنم، گیرم زِ ناچاری است
من بخواهم یا نخواهم، جویبار زندگی جاری است
میستیزم در بهارِ کوچکِ یک غنچه با پاییز
این نبرد نا برابر خود گرفتم عین دشواری است
من نه شبکورم چراغی از دلم بر میکنم با عشق
گیرم اینجا خانه تاریّ و افق تارّی و شب تاری است
میمزم نُقل دهانی زیر دندان تا که تاب آرم
جام اگر آن جام محتوم است و دور، آن دور تلخواری است
صخرهٔ «سیزیف» و سنگ آسمان را میکشم بردوش
«آدم»ام تبعیدی خاکی که تقدیرش گرانباری است
بار دیگر چون ببینم با نگاهی تازه خواهم دید
گیرم این تصویر هم، مانند آن آیینه، تکراری است
از خزان خود چرا نالم به کافر نعمتی، وقتی
با خزانم نیز باغ دوست را، چشم خریداری است
ای بهار خانگی! گُل با تو کی همسنگ خواهد شد؟
«حُسن یوسف» نیز پیش حسن تو کالای بازاری است
کینه کی با مهر برتابد؟ امید من! به نام ایزد
زخم تو بر چشم این اسفندیار خیره سر، کاری است
از دلم میپرسم: آیا همچنان از عشق ناچاری؟
من تپشهای دلم را میشناسم. پاسخش«آری» است
هیمهای دیگر درون آتشت میافکنم ای عشق!
تا ببینم همچنان فرّ و فروغت، رو به بسیاری است.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی