دوستم بدار، ای زن! ای زنِ بهارآمیز!

شعر حسین منزوی

دوستم بدار، ای زن! ای زنِ بهارآمیز!

خرمن گلِ سرخم، رویِ دامن پاییز!

ای زنِ بدیع، ای بکر! ای همیشه‌ات هر فکر

دلنشینِ دور از ذهن، دلکشِ شگفت‌انگیز

ای گلِ تمام! ای یار! ای دمیده پیشت خوار

هر بنفشهٔ نوخط، هر شکوفهٔ نوخیز

ای زنِ درخشان تر! ای بلورها، یک‌سر

در شعاعِ الماست، بی درخشش و ناچیز

کج کن و مریزت را، تا چه وقت خواهی‌داشت؟

ای به ناز و تمکینت، کرده آتشِ من تیز!

بی‌گمان شتابِ من- هُرمِ آفتابِ من-

آب می‌کند روزی، برف‌های این پرهیز

روزِ آنکه خواهم‌گفت، با تو: آه! عشق آمد!

عشق آمد و در زد! میزبانِ ما! برخیز

تا من و تو و عشقیم، بی خیال و دور از بیم

خیز و می به ساغر کن، خیز و گُل به بستر ریز

رویِ سینه‌ام خم شو، نعل ریز و بازی‌کن

خوب ترکتازی کن، با دو گیسویِ شبدیز

مثل بازِ خوشوقتی، گه به شانه‌ام بنشین

مثلِ طوقِ خوشبختی، گه به گردنم آویز

زود و دیر دارد این، سوز و سوخت، اما، نه!

وقت و عشق، در راهند، وین تو دانی و من نیز.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *