دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود

شعر حافظ

دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود

رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود

گر چه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
که نهانش نظري با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود

دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود

شاعر این شعر زیبا: حافظ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *