رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش

شعر حسین منزوی

رازی است در آن چشم سیاهت، بنمایش

شعری نسروده‌ست نگاهت، بسرایش

خوش می‌چرد آهوی لبت، غافل از این لب

این لب که پلنگانه کمین کرده برایش

سیبی است زنخدان بهشتیت که ناچار

پرهیز مرا می‌شکند وسوسه‌هایش

گستردگی سینه‌ات آفاق فلق‌هاست

مرغی است لبم پر زده اکنون به هوایش

آغوش تو ای دوست! در باغ بهشت است

یک‌شب بدر آی از خود و برمن بگشایش

هردیده که بینم به تو می‌سنجم و زشت است

چشمی که ترا دید، جز این نیست سزایش!

دل بیمش از این نیست که در بند تو افتاد

ترسد که کنی روزی از این بند رهایش

وصل تو، خودِ جان و همه جان جوان است

غم نیست اگر جان بستانی به بهایش

بانوی من! اندیشه مکن! عشق نمرده است

در شعر من، اینسان که بلند است صدایش.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *