رنج گرانم را به صحرا میدهم، صحرا نمیگیرد
اشک روانم را به دریا میدهم، دریا نمیگیرد
تا در کجا بتکانم از دامان دل این سنگ سنگین را
دلتنگیم ای دوست! بی تو در جهانی جا نمیگیرد
با سنگ ها میگویم آن رازی که باید با تو میگفتم
سنگین دلا، دستت چرا دستی از این تنها نمیگیرد؟
ای تو پرستار شبان تلخ بیماریم، بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمیگیرد؟
بی هر که و هر چیز آری! بی تو امّا، نه! که این مطرود،
دل از بهشت خلد میگیرد، دل از حوّا نمیگیرد
میآیم و جانم به کف وین پرسشم بر لب که آیا؟ دوست
میگیرد ازمن تحفهٔ ناقابلم را یا نمیگیرد ؟
آیا گذشتند آن شبان بوسه و بیداری و بستر؟
دیگر سراغی خواهش جسمت، از آن شبها نمیگیرد؟
دیگر غزل از عشق من بر آسمانها سر نمیساید؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو، بالا نمیگیرد؟
هر سو که میبینم همه یأس است و سوی تو همه امیّد
وین نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمیگیرد.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی