زنی چنین که تویی، جُز تو هیچکس، زن نیست

شعر حسین منزوی

زنی چنین که تویی، جُز تو هیچکس، زن نیست

و گر زن است، پسندیدهٔ دلِ من نیست

زنی چنین که تویی، ای که چون تو، هیچ زنی

بی بی‌نیازی و بی‌زینتی مزیّن نیست

طراز و طرح و تراشش، نیایدم به نظر

اگر تلألؤ جانی چو تو در آن تن نیست

نه هر که خال و خطی داشت، دلبری داند

چو نقش پرده که درخوردِ دل نهادن نیست

گُلی است با تو به نامِ لب و دهن که چون او

یکی به سفرهِٔ گُل‌های سرخِ ارژن نیست

به طرفِ دامنِ حورِ بهشت، گو نرسد

اگر هر آینه دستِ منت، به گردن نیست

مرا به دوری خود می‌کُشیّ و می‌گذری

بدان خیال که خونِ منت به گردن نیست؟

نگاه دار دلم را، برایِ آن‌چه در اوست

که ساغرِ غمِ تو، درخورِ شکستن نیست

به خونِ خود، خطِ برهان نویسمت، این‌بار

اگر هر آینه، عشقِ منت مُبرهن نیست

چه جایِ خانهٔ بی‌خانمانی‌ام؟ بی تو،

چراغِ خانهٔ خورشید نیز، روشن نیست

طنینِ نامِ تو پیچیده‌است در غزلم

و گرنه شعرِ من، این‌گونه خود مُطنطن نیست.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *