زِ باغِ پیرهنت، چون دریچه‌ها، وا شد

شعر حسین منزوی

زِ باغِ پیرهنت، چون دریچه‌ها، وا شد

بهارِ گُم شده، پشتِ دریچه، پیدا شد

رها زِ سلطهٔ پاییز، در بهارِ اتاق

گلی به نام تو، بر بازوانِ من، وا شد

به دیدن تو، همه ذرّه‌هایِ من، شد چشم

و چشم‌ها، همه سر تا به پا، تماشا شد

تمامِ منظره، پوشیده از تو شد، یعنی

جهان به چشمِ دلِ من، دوباره زیبا شد

زمانه ریخت به جامم هرآنچه تلخانه

به نام تو که درآمیختم، گوارا شد

فرشته‌ها، تو و من را به هم نشان دادند

میان زهره و ماه، از تو گفتگوها شد

تنت هنوز به اندازه‌ای لطافت داشت،

که گل در آینه از دیدنش، شکوفا شد

شتابِ خواستنت، این‌چنین که می‌بالد

به دوریِ تو، مگر می‌توان شکیبا شد؟

اُمیدوار نبودم دوباره از دلِ تو

که مهربان بشود با دلِ من، امّا شد

دوباره طوطیکِ شوکرانیِ شعرم

به خنده خندهٔ شیرینِ تو، شکرخا شد

قرارنامهٔ وصلِ من و تو بود، آن که

به رویِ شانهٔ تو، با لبِ من امضا شد.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *