سروِ من! ای کشیده قامتِ من!

شعر حسین منزوی

سروِ من! ای کشیده قامتِ من!

ای از بهارِ خلق، علامت!

وقتی تبرِ ترا

بر پایِ استوار فرود آمد

و دارکوب‌ها

منقارهایِ سربی‌شان را

بر سینهٔ ستبرِ تو کوبیدند

در باغِ مِه گرفتهٔ ما، شب بود

بسیار گفته بودند:

بالاتر از سیاهی رنگی نیست

امّا

خونت که بر سیاهی شب ریخت

دانستیم

بالاتر از سیاهی، سرخی است

– هرچند شب زِ خویش لبالب بود-

ای ایستاده مُرده

در حالتِ تبسّم!

ای سروِ باغِ سوختهٔ مردم!

ای آن‌که هم به شیوهٔ خود دانستی

که واژه‌های ظالم و مظلوم

– هرچند مشتق‌ از ظلم‌اند

در عرصهٔ نبودن و بودن

امّا

پیوسته روبروی هم‌اند

قُوتِ تو از گرسنگی مردم بود

و آبت از تشنگی‌شان

تو در میان مردم بالیدی

و آن بیرق ستارهٔ خونین را

از دستِ مردمت

بر دوشِ خود، کشیدی

پیوندِ مردم و تو

در بندِ مرزها و زمان‌ها نیست

چندان‌که بعد از این هم

کبریت اگر شوی

تنها، چراغ‌هایِ موشی را

خواهی افروخت

و هیمه، گر شوی

هم در اجاق‌هایِ فقیران،

خواهی سوخت

تو عاشق سپیده دمی بودی

که آفتاب را

بر زاغه‌ها و کوره‌ها و کپرها

می‌تابد

امروز هم اگرچه

تو نیستی و طلمت

بی‌تو ادامه دارد، امّا

خونت نریخته است به خیره

خونِ تو ریخته است که هر قطره‌اش

از اختناقِ شب

نقبی به سویِ صبح و سلامت بگشاید

و آن نقب‌هایِ هر یک

از دیگری به صبحِ تو نزدیک‌تر

با قطره قطره خونِ رفیقانت

– آن نقب‌های دیگر-

شب را که ذرّه ذرّه می‌کاهد

آخر به مرگِ محتومش، خواهند کُشت

تا صبح از کرانه برآید

ای سروِ مهربانِ من!

صبحِ تو خواهد آمد بی‌تردید

صبحی که وقتِ مُردن

چشمانِ خون گرفتهٔ بازت

هرچند اندکی نگرانش بود

لبخندِ بی‌نظیرِ درخشانت

امّا

ایمان به آن و آمدنش داشت.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *