شبِ دیر پایِ سردم، تو بگوی تا سرآیم
سحری چو آفتابی ز درونِ خود، برایم
تو مبین که خاکم از خستگی و شکستگیها
تو بخواه تا به سویت، زِ هوا سبکتر آیم
همه تلخی است جانم، تو مخواه تلخکامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوانِ شکّر آیم
من اگر برایِ سیبی زِ بهشت رانده گشتم،
به هوایِ سیبت اکنون به بهشتِ دیگر آیم
تبِ با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که زِ گرمیم بسوزی، من اگر به بستر آیم
غزلی چنین، غزالا! که فرستم از برایت
صلهٔ غزل، تو حالا چه فرستی از برایم؟
صلهٔ غزل به آیین، نه که بوسه است و بالین؟
نه که بارِ خاص باید بدهیّ و من درآیم؟
تو بخوان مرا و از دوریِ منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای، با سرآیم.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی