فقط دیواری از شیشه

شعر حسین منزوی

فقط دیواری از شیشه

میان من و اقیانوس

حائل بود

گشودم در

کمک کردم

غریق از آب بیرون آمد و

گم شد

پس ا ز وی

گوسفندی

تن تکاند از آب و

آمد تو

و راهش را گرفت و رفت

تا

بیخِ اتاقِ من

به خود گفتم: همانست این!

که در چشمِ«هومر» پشمی طلایی داشت

و در«ایلیاد» او نقش خدایی داشت

هنوز آن در

گشاده مانده بود و

چشمِ من

انگار

در آن نزدیک

«موبی‌دیک» را

می‌جُست

که دیدم ناگهان انبوهی از دزدان دریایی

درون زورقی بی‌بادبان

از دور

می‌آیند

گرفته تیغ‌ها در مُشت‌ها و دشنه‌ها

در بین دندان‌ها

از آن‌ها

یک دو تن را نیز پندارم

به یاد آوردم از

آرتیست‌های فیلم‌های کودکی‌هایم

برایِ لحظه‌ای از یاد بُردم

حال و روزم را

و دل بستم

به دیدار و

تماشایم

هنوز آن آب آبی بود

امّا

ناگهان

یک تن

از آن مردان

به سویم دشنه‌ای

افکند

هنوز آن دشنه می‌آمد که دیدم

دیگر

اقیانوس

آبی نیست

و بستم در به رویِ آب

و گشتم در پیِ چفتی

که پشتش را بیندازم

ولی چیزی نبود

آن‌گاه

یخ کردم

و بازی، سینما، افسانه،

پایان یافت

کنار کوبش بی‌وقفهٔ خیزاب بر شیشه

صدایم غرقِ وحشت بود و می‌پرسید:

اگر این پنجره بسته نمی‌شد؟

یا فقط یک بار

اگر از پیش اقیانوس

پس می‌رفت

این دیوار؟

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *