ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
پس مست شود درخم و از خود بخروشد
آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
با من به بهایی که تو دانی بفروشد
مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
صد باده به جوش آید و صد بار بکوشد
وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
بایست دعا کرد که سر چشمه نخوشد
مستی نبود غایت تاثیر تو باید
دیوانه شود هرکه شراب تو بنوشد
مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش ترا هرکه بپوشد
خاموش پر از نعرهٔ مستانهٔ من کو،
از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟
تو مادهٔ آمادهٔ دوشیدنی امّا
کو شیر دلی تاکه شراب از تو بدوشد ؟
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی