مشایعتی در کار نیست
درختانِ منجمد
با بلورِ اشکها
که همچون زمان
در هزار چشمِ کهربایی
متوقّف شدهاند
بی لبخندی و
تکان دادن دستی
تنها برایِ تشییعِ جنازه
صف کشیدهاند.
هماهنگی نور
و صدا و فصل و ساعت
در آرایش صحنهای که
نوحه خوانی باد
و کافور افشانی برفکاملش میکند
و قوارهای کفن
از چلوارِ سفیدراه
برای مردهای که
پیش از آفتاب از خواب برمیخیزد
تا از تشییعِ جنازهٔ خود
باز نماند
تابوتی رویِ ریلها
و مسافری که سفر را
برادرِ زندگی
و خواهرِ مرگ
میداند
آة!
چه ایستگاه مهآلودی است
برویم!
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی