من چرا دل به تو دادم که دلم مي شکني

شعر سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم مي شکني
يا چه کردم که نگه باز به من مي نکني

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حريفان که تو منظور مني

ديگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدني

تو همايي و من خسته بيچاره گداي
پادشاهي کنم ار سايه به من برفکني

بنده وارت به سلام آيم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهي مي رسدت کبر و مني

مرد راضيست که در پاي تو افتد چون گوي
تا بدان ساعد سيمينش به چوگان بزني

مست بي خويشتن از خمر ظلومست و جهول
مستي از عشق نکو باشد و بي خويشتني

تو بدين نعت و صفت گر بخرامي در باغ
باغبان بيند و گويد که تو سرو چمني

من بر از شاخ اميدت نتوانم خوردن
غالب الظن و يقينم که تو بيخم بکني

خوان درويش به شيريني و چربي بخورند
سعديا چرب زباني کن و شيرين سخني

شاعر این شعر زیبا: سعدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *