میان غنچه و گل، از تو گفتوگو شده است
که باد، خوش نفس و باغ مشکبو شده است
تو بر فکندهای از خویش پرده، ای خورشید!
که شهر خواب زده، غرقِ های و هو شده است
درون دیدهٔ من، آفتابگردانی است
که در هوای تو چرخان به چارسو شده است
به تابناکی و پاکی ترا نشان داده است
ز هر ستارهٔ رخشان که پرسوجو شده است
تنت ز لطف و طراوت به سوسنی ماند ،
که در شمیم گل سرخ، شستوشو شده است
برابر تو چه یارای عرض اندامش
که پیش روی تو دست بهار، رو شده است
چگونه آینه لاف برابری زندت ؟
که از تو صاحب این آب و رنگ و رو شده است
تو آن بهشت برینی که جان خاکی من،
برای داشتنت، عین آرزو شده است.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی