نخفته‌ایم که شب بُگذرد، سحر بزند

شعر حسین منزوی

نخفته‌ایم که شب بُگذرد، سحر بزند

که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند

نخفته‌ایم که تا صُبحِ شاعرانهِٔ ما

زِ ره رسیده و همراهِ عشق، در بزند

نسیم، بویِ تو را می‌برد به همرهِ خود

که با غرور، به گُل‌هایِ باغ، سر بزند

شب از تبِ تو و من سوخت، وصلمان، آبی

مگر به آتشِ تن‌هایِ شعله‌ور بزند

تمامِ روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟

هوایِ بستر و بالینم، ار به سر بزند

جو در کنارِ منی، کفرِ نعمت است، ای دوست!

دو دیده‌ام، مُژه بر هم، دمی اگر بزند

دلاورانه به رزمِ شبانه، مرد آن است

که بر هدف بزند تیر و تا به پر بزند

بپوش پنجره را ای برهنه، می‌ترسم،

که چشمِ شورِ ستاره، تو را نظر بزند

غزل برایِ لبت عاشقانه‌تر گفتم

که بوسه بر دهنم، عاشقانه‌تر بزند

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *