نقشهای کهنهام چقدر، تلخ و خسته و خزانیاند
نقش غربت جوانهها رنگ حسرت جوانیاند
روغن جلا نخوردهاند رنگهای من که در مثل
رنگ آب راکداند اگر آبیاند و آسمانیاند
از کف و کفن گرفتهاند رنگهای من سفید را
رنگ خونِ مردهاند اگر قرمزاند و ارغوانیاند
رنگهای واپسین فروغ، از دم غروب یک نبوغ
مثل نقشهای آخرین روزهای عمر مانیاند
طرح تازهای کشیدهام از حضور دوست – مرتعی
که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانیاند
مرتعی که روز آفتابیاش یک نگاه روشن است و باز
قوسهای باشکوه آن، جفتی ابروی کمانیاند
طرح تازهای صاحبش فکر میکند که رنگهاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانیاند
رنگهای طرح تازهام رنگهای ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانیاند
نقش تازهای کشیدم از دو چشم مهربان دوست
که تمام رنگها در آن وامدار مهربانیاند.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی