نیاویزد اگر با سلطهٔ مردانهام ای زن!
غرور دختران را نیز، در تو دوست دارم من
ترا با گریههایت – بی بهانه – دوست دارم
که خواهد شست و خواهد بردمان این سیل بنیانکن
من آری، گر چه تو چادر ز شب داری به سر، امّا
قراری با سحر دارم در آن پیشانی روشن
ترا من میشناسم از نیستانها چو بانگ نی
که اکنون گشته در آوازهای تو طنین افکن
نیستانهای یک آواز در صدها و صدها نی
نیستانهای یک جان درهزاران و هزاران تن
غریب من! قدیم است آشناییهای من با تو
چنان چون قصهٔ یعقوب پیر و بوی پیراهن
به خوابت دیدهام ز آن پیش کاین بیداری مشئوم
در اندازد بساطم را، از آن گلشن بدین گلخن
همین تنها ترا از سبز و سرخِ مسکنِ مألوف
به خاطر دارم ای رنگینترین گلهای آن گلشن!
گل سرخ عزیزم! مثل تو من نیز میدانم
که از باغ نخستین – از وطن- سخت است دل کندن
ولی کندم دل و چون تو زِ مهرِ خاکش آکندم
چه مهری! زآسمانش کندن و در خاکش افکندن
دل آکندم زِ مهرِ خاک و افسونهای رنگینش
فریب شعر و موسیقی و افیون و شراب و زن
زنی با سوزهای آشنای غربتی دلگیر
که از هر جا به سوی غربت خود میکشد دامن
زنی که غم «سبدهای بهانه» میبرد پیشش
که پنهانی برایش پر کند از گریه و شیون
زنی با شعرهای همچنان از عشق ناگفته
زنی عاشق ولی با ده زبان خاموش چون سوسن
زنی کز عشق میمیرد ولی با حجب میگوید:
نشان از عشق در من نیست میبینید؟ اینک من!
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی