هستی چه بود اگرکه مرا و ترا نداشت؟
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت
از دشت و درّه سر زدم از کوه رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت
چون برِه میچرید، بهشتِ همیشه را
آدم اگرچه کار به کارِ خدا نداشت
دیو و فرشته از ازل، همخانه بودهاند
در خلوت کدام دل، این هر دو جا نداشت؟
شاید حسد به خاطر حوّا دلیل بود
ابلیس اگرکه سجده به آدم روا نداشت
چون مرگ میکشید کمان، تیر سرنوشت
بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
سنگی که از فلاخن تقدیر میرهید
کاری به تُرد بودن آیینهها نداشت
پایان رنجهای تو و من؟ مپُرس آه!
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی