وقتی تو در میزنی، من دلم پر میزند
میگوید: آه، بگشا! عشق است در میزند
میآیی، مینشینی، روبرویِ من، آنگاه
بهار، گُل میدهد، خورشید، سر میزند
تا دیگران بجنبند، نگاهِ تشنهِٔ من
در میخانهٔ چشمت، دو، سه ساغر میزند
شوقِ تو دارد، اما، رخصتِ پروازش نیست
پشتِ دهانِ عشقم، بوسه پرپر میزند
در طیفِ پیراهنت، به چه میماند تنت؟
گُلِ یاسی که گاهی، به نیلوفر میزند
چه رمز و رازی دارد، سازت؟ که مایهای را
صد بار، اگر میزند، نامکرّر میزند
همنوازی میکند، چشمت با چشمم، امّا
هر راهی را نگاهت، دلنشینتر میزند
دهانت حرفی دارد، با دیگران و چشمت
با من و تنها با من، حرفی دیگر میزند
حرفی که معنیاش را، تنها جفتت میفهمد
مانندِ بقبقویی، که کبوتر میزند
از تو میسوزم، امّا، نمیمیرم که قُقنوس
نبضِ دوباره زاییش، در خاکستر میزند.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی