وقتی که پرده را
یکسو زدی
در باغهایِ چینی
گلها
میان جِرم و جوانه
و در گلویِ مرغهای لعابی
نُتهای بغض کرده
در نیمهراهِ ترس و ترانه
باز ایستاده بودند
از رف
برداشتی مرا
با آستین
از چهرهام غبار گرفتی
و پشتِ پنجره
بر کاشیام نهادی
تا وقت در رسد
از صبحِ ناب
پُر شدهام
در من
یک جُرعه آفتاب
نمینوشی؟
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی