پاییزیام، بهار چه دارد برایِ من؟
عیدِ تو را چه رابطهای با عزایِ من؟
با صد بهار نیز گُلی وا نمیشود
در ساقههایِ بیثمرِ دستهایِ من
آری، بهار خود نه، که نامِ بهار نیز
دیگر نمیزند، درِ ویرانسرایِ من
جُز رنجِ خستگیّ و شکنجِ شکستگی
چیزی نبود، ماخصلِ ماجرایِ من
شاخِ گوزن، یا پرِ طاووس، هرچه بود
در جنگلِ شما، هنرم، شد بلایِ من
زینم غم است در دمِ رفتن، که باغبان
سروی به غیرِ دوست نشاند به جایِ من
آه، این چه ظُلم بود که از جانبِ شما،
نفرین گرفت در عوضِ خود، دعایِ من؟
ای سنگِ روزگار! شکستی مرا، ولی
انصاف را، نبود شکستن سزایِ من
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی