چشمت ستاره‌اش را

شعر حسین منزوی

چشمت ستاره‌اش را

چندان چراغِ وسوسه خواهد کرد

تا من به آفتاب بگویم: نه!

بانویِ رنگ‌های شکوفان!

رنگین کمان!

پل بسته‌ای که عشق

آفاق را

به هم

بردوزد

آفاق را به رنگ تو می‌بینم

و چشم‌هایت آن‌سویِ مه

همچون چراغ‌هایِ دریایی

می‌سوزد

مه در میانه رازی است

مه را شعورِ خاک نمی‌داند

باران زبان گنگی دارد

و خاک نیز رازش را

از این‌همه کنایه نمی‌خواند

باید چگونه گفت که عشق

با نامِ یک فرشته فرود آمده است

تا پاسدار دریاها باشد؟

باید چکونه گفت که بانویِ من

چشمش صراحتِ سخنی است

که در سکوت می‌بالد؟

باید چگونه گفت که مِه آبی است؟

باران زبان گنگی دارد

اما

دنیا اگر نداند

باری تو

رازِ مِه گرفتهٔ او را

می‌دانی

بی‌گمان

همزادِ آفتابیِ باران!

رنگین کمان!

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *