چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی

شعر حسین منزوی

چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی

به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی

چه می‌تنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است

دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی

دریغ از آن‌که به بیداریِ حقیقیِ ما،

امان نمی‌دهد این خواب‌هایِ خرگوشی

فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رُخ دهد، حاشا!

میانِ جیوه و آب، اتّفاقِ هم‌جوشی

زمان که در رسد ای گُل! تو نیز خواهی رفت

چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟

به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتّی سرو-

نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی

برایِ آن‌که جهان را به جِلوه برتابی

به ناگزیر همان مستی و فراموشی

همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوش‌باشی

همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوش‌نوشی

به ناگزیر همان خوش‌گوارِ رنگین: زن!

زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی

برایِ آن‌که جهان را به جِلوه برتابی

به ناگزیر همان مستی و فراموشی

همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوش‌باشی

همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوش‌نوشی

به ناگزیر همان خوش‌گوارِ رنگین: زن!

زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی

هدف چو رفتن از این‌جاست، هر دو یکسانند

سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی

مسافران همه از خاک، خیمه برچینند

که خوانده قافله خیّام را به چاووشی

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *