چو در مقامِ پذیرش، خوش است خاموشی
به بویِ واقعه، زینهار تا که نخروشی
چه میتنی؟ که همه شرحِ ماجرا این، است
دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی
دریغ از آنکه به بیداریِ حقیقیِ ما،
امان نمیدهد این خوابهایِ خرگوشی
فراغ و عمر؟ نه! حاشا که رُخ دهد، حاشا!
میانِ جیوه و آب، اتّفاقِ همجوشی
زمان که در رسد ای گُل! تو نیز خواهی رفت
چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی؟
به خاک ریشه مکن، چون درخت- حتّی سرو-
نسیم باش که خوش باد، خانه بر دوشی
برایِ آنکه جهان را به جِلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوشباشی
همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوشنوشی
به ناگزیر همان خوشگوارِ رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی
برایِ آنکه جهان را به جِلوه برتابی
به ناگزیر همان مستی و فراموشی
همان فریبِ قدیمی: سَرابِ خوشباشی
همان مسکّنِ دیرینه! سُکرِ خوشنوشی
به ناگزیر همان خوشگوارِ رنگین: زن!
زِ طعمِ بوسه و مزمزّهٔ همآغوشی
هدف چو رفتن از اینجاست، هر دو یکسانند
سفر به شیوهٔ فرهادی و سیاوشی
مسافران همه از خاک، خیمه برچینند
که خوانده قافله خیّام را به چاووشی
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی