کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا میکرد
که باد بادک خورشید را، هوا میکرد
کسی- سبکتر از اندیشهای- که چون میرفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا میکرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمن غرق گل، صفا میکرد
کسی که دفتر عمر مرا، به هم میریخت
و برگهای نشان خورده را جدا میکرد
دلم به وسوسهاش رفته بود و تجربهام
در آستانهٔ تردید پا به پا میکرد:
مگر نه کودکیام، راهکوب پیری بود
که ز ابتدای سفر، مشق انتها میکرد؟
کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا، مشت بسته، وا میکرد؟
بهار نیز که با خون گل وضو میساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا میکرد
«که میگرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها میکرد
ترا به کینه چه دینی است؟ کاش میآمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا میکرد
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزهای، مار را، عصا میکرد.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی