گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

شعر حافظ

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد

به لابه گفت شبي مير مجلس تو شوم
شدم به رغبت خويشش کمين غلام و نشد

پيام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندي و دردي کشيم نام و نشد

رواست در بر اگر مي طپد کبوتر دل
که ديد در ره خود تاب و پيچ دام و نشد

بدان هوس که به مستي ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد

به کوي عشق منه بي دليل راه قدم
که من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد

فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهاني ز غم تمام و نشد

دريغ و درد که در جست و جوي گنج حضور
بسي شدم به گدايي بر کرام و نشد

هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

شاعر این شعر زیبا: حافظ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *