گزیدم از میان مرگها ، اینگونه مردن را:
ترا چون جان فشردن در بر، آنگه جان سپردن را
خوشا از عشق مردن در کنارت، ای که طعم تو،
حلاوت میدهد حتّی، شرنگِ تلخِ مردن را
چه جای شکوه ز اندوه تو؟ وقتی دوستتر دارم
من از هر شادی دیگر، غم عشق تو خوردن را
تو آن تصویر جاویدی که حتّی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من، ستردن را
کنایت بر فراز دار زد جانبازی منصور
که اوج این است، این ! در عشقبازی پا فشردن را
«سیزیف» آموخت از من در طریق امتحان ، آری!
به دوش خسته ، سنگ سرنوشت خویش بردن را
مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده
که دیگر برنمی تابد دلم ، نوبت شمردن را
کجایی ای نسیم نابهنگام ! ای جوانمرگی!
که ناخوش دارم از باد زمستانی ، فسردن را.
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی