گُفتی: ببین آسمان را، غرقِ شهاب و شراره است

شعر حسین منزوی

گُفتی: ببین آسمان را، غرقِ شهاب و شراره است

انگار در جشنِ آتش، شب، گلشنی از ستاره است

گفتم که زیباست! گفتی: زیباست؟ پس عاشقِ من،

دل بستنت در ستاره، تنها‌ترین راهِ چاره است!

گفتم که: گفتم که زیباست، امّا دلِ عشق‌بازم

این سر سپرده به خورشید، بی‌اعتنا با ستاره است

وقتی به خورشید بستم دل را که دیدم، ستاره

زیبا ولی پیشِ خورشید، بی‌رونق و بد‌قواره است

گفتم که زین دم دلم را، بستم به خورشید و دل گفت:

در کارِ خیر- آن‌هم این‌کار- کی حاجتِ استخاره است؟

آن‌جا که خورشیدِ روشن، افراشته بیرقش را

دیگر در آن‌جا، ستاره- گیرم که زُهره!- چه‌کاره است؟

خورشید را با ستاره می‌سنجم و در کلامم

بی‌شک ستاره، کنایه، خورشید نیز استعاره است

یک‌بار دیگر من از تو، تکرار خواهم شد، ای دوست!

وین شعرِ خورشیدیِ من، آغازی از یک دوباره است.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *