عطش به سویِ تو آوردهام هزار کویر
هزار چشمهٔ من! هدیهٔ مرا بپذیر
مرا نبرده پریدی، شکسته باد آن دست
که سنگ زد به گریزِ پرندگان اسیر
غمِ تو تاخت به تهماندهٔ جوانیِ من
مرا شکسته گرفت این حریفِ خیبر گیر
هنوز با منی آن لحظهای که میگفتی:
تو بستهِٔ من و ما هردو بستهٔ تقدیر!
الا معبّرِ بیدار خوابیِ دلِ من!
منم پس از تو و این خوابهایِ بیتعبیر
به شهربندِ طلسمِ همیشه، خوابم کن
الا که آدمی آثاری و پری تأثیر
به جز دلم به دلِ هیچ کس نمیگنجی
که روحِ بحر نگنجد به برکههایِ حقیر
کدام آینه جز چشمهایِ عاشقِ من،
تو را چنانکه تویی مینماید ای تصویر؟
همین نه دیر رسیدم به تو، که صدها بار
چنین رسیدهام امّا همیشه با تأخیر
پس از تو شاعرِ تو ناتوانتر از آن است
که باز با غمِ عشقی دگر شود درگیر
شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی