دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست!

دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست!

آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست

در من طلوعِ آبیِ آن چشمِ روشن

یاد آور صبحِ خیال انگیزِ دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفت‌و‌گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم ز آنسان، ولی آینده ما راست

دور از نوازش‌هایِ دستِ مهربانت

دستان من در انزوای خویش، تنهاست

بگذار دستم راز دستت را بداند

بی هیچ پروایی، که دست عشق با ماست.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

چشمتو واکن که سحر، تو چشمِ تو بیدار بشه

چشمتو واکن که سحر، تو چشمِ تو بیدار بشه

صدام بزن که از صدات، باغِ دلم باهار بشه

اون که می‌خواد میون ما- من و تو- دیوار بکشه

دل می‌گه نفرینش کنم، به دردِ ما دچار بشه

بارون سنگم که بیاد برنمی‌گردم از تو من

از این که بدتر نمی‌شه، هرچی می‌شه، بذار بشه

یه دل نه صد دل چیزی نیست، وقتی تماشات می‌کنم

میگم تویِ دلم که کاش، دلم هزاز هزار بشه!

دلم می‌خواد یه روز که تو، بالایِ بُرجت ایستادی

یه هو افق چاک بخوره، جاده پُر از غبار بشه

من برسم صدات کنم تا یه نفر که جُز تو نیس

از اون بالا بیاد پایین، به ترکِ من سوار بشه

هی بزنیم به اَسبمون، بریم به شهری که در اون

سحر پشتِ سحر بیاد، باهار پشتِ باهار بشه

با من بیا، با من بمون، نذار که تنها بمونم

نذار که خونهٔ دلم، دوباره تنگ و تار بشه

شاخای دیو و میشکونم، سر به ستاره می‌زنم

یه روز اگر دستایِ من با دستایِ تو یار بشه

عاشق شیم و دعا کنیم که شاید از معجزهٔ عشق

یه روز بیاد که روزگار، دوباره روزگار بشه

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

ای گیسوانِ رهایِ تو، از آبشاران رهاتر

ای گیسوانِ رهایِ تو، از آبشاران رهاتر

چشمانت از چشمه‌سارانِ صافِ سَحر باصفاتر

با تو برایِ چه از غُربتِ دست‌هایم بگویم؟

ای دوست! ای از غمِ غُربتِ من به من، آشناتر

من با تو از هیچ، از هیچ طوفان هراسی ندارم

ای ناخدایِ وُجودِ من! ای از خُدایان خداتر!

سرشانه‌هایت به جلوه در آن طُرفه پیراهنِ سبز

از خرمنِ یاس در بسترِ سبزه‌ها، دل‌رُباتر

ای خنده‌های زُلالِ تو در گوشِ ذرّاتِ جانم

از ریزشِ مَی به جام، آسمانی‌تر و خوش‌صداتر

بُگذار رازِ دلم را بدانی:« تو را دوست دارم»

ای با من از رازهایم، صمیمی‌تر و بی‌ریاتر!

آری تو را دوست دارم وَ گر این سُخن باوُرت نیست،

اینک نگاهِ ستایشگرم از زبانم رساتر!

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

ای برگذشته زِ ملموس! ای داستانی!

ای برگذشته زِ ملموس! ای داستانی!

ارث اساطیریِ لیلیِ باستانی!

تو جذبهٔ استحالت، تو شورِ رسیدن

که رودها را به دریا شدن می‌کشانی

تو شوقِ پروانگی، آرزویِ رهایی

که پیلهٔ اختناقِ مرا می‌درانی

معشوقی از تیرهِٔ مُنقرض گشتهِٔ گُل

با روحی از سبزه در هیأتِ ارغوانی

تعبیرِ بیتی بلند از غزل‌هایِ«حافظ»

تصویرِ نقشی بدیع از تصاویرِ« مانی»

لحن همایونی تو حریرِ نوازش

دستِ پرستارِ تو، مخمل مهربانی

ای چون اُفُق مشترک در میانِ دو جوهر!

ای طُرفهِٔ هم زمینی و هم آسمانی!

لبخندِ دل‌چسبِ شیرینت آمیزه‌ای پاک

از شیطنت‌های طفلی و خوابِ جوانی

ای معنیِ خواستن تا به اندازهٔ اوج

گسترده نامِ تو با عشق تا بی‌زمانی

فصلِ تنت بر ورق‌هایِ سرخِ مُعطّر

رنگین‌ترین فصلِ مجموعهٔ زندگانی

فصلی که می‌خواهی‌اش بعدِ هر بار خواندن

بی‌حسِّ تکرار، یک بارِ دیگر بخوانی

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

تلاقیِ به‌شکوهِ مَه و معمّایی

تلاقیِ به‌شکوهِ مَه و معمّایی

تراکمِ همهٔ رازهایِ دنیایی

به هیچ سلسلهٔ خاکیان نمی‌مانی

تو از کدامین دنیایِ تازه می‌آیی؟

عصیرِ دفترِ«حافظ»؟ شرابِ شیرازی؟

چه هستی آخِر؟ کاین‌گونه گرم و گیرایی؟

تو از قبیلهٔ سوزانِ آتشی، شاید

چنین که سرکش و پاک و بلند بالایی

مرا به گردش صد قصّه می‌بَرَد چَشمت

تو کیستی؟ زِ پری‌هایِ داستان‌هایی؟

شعاعِ نوری بر تپّه هایِ روشنِ موج

تو دخترِ فلقیّ و عروسِ دریایی

نسیمِ سبزس از جلگه‌هایِ تخدیری

گُلِ سپیدی، بر آب‌هایِ رویایی

فروغ‌باری، خونِ نظیفِ خورشیدی

شکوهمندی، روحِ بزرگِ صحرایی

تو مثلِ خندهٔ گُل، مثلِ خوابِ پروانه

تو مثلِ آن‌چه که ناگفتنی است، زیبایی

چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟

که جاودانه‌ترین لحظهٔ تماشایی.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

چگونه باغ تو باور کند بهاران را

چگونه باغ تو باور کند بهاران را

که سال‌ها نچشیده است طعم باران را

گمان مبر که چراغان کنند، دیگر بار

شکوفه‌ها، تن عریان شاخساران را

و یا ز روی چمن بسترد دوباره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را

درخت‌های کهن، ساقه ساقه دار شدند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را

غبار هول به رگ‌های باغ خشکانید

زلال جاری آواز جویباران را

نگاه کن، گل من! باغبان باغت را

و شانه‌هایش، آن رستگاه ماران را

گرفتم آن که شکفتیّ و بارور گشتی

چگونه می‌بری از یاد، داغ یاران را؟

درخت کوچک من! ای درخت کوچک من!

صبور باش و فراموش کن بهاران را

به خیره گوش مخوابان از این سوی دیوار

صدای سمّ سمندان شهسواران را

سوار سبز تو هرگز نخواهد آمد، آه!

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

لبت، صریح‌ترین آیهٔ شکوفایی است

لبت، صریح‌ترین آیهٔ شکوفایی است

و چشم‌هایت، شعرِ سیاهِ گویایی است

چه چیز داری با خویشتن، که دیدارت

چو قلّه‌هایِ مِه‌آلود، محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیأتِ غریبِ تو را

که در کمالِ ظرافت، کمالِ والایی است

تو از معابدِ مشرق زمین عظیم‌تری

کنون شکوهِ تو و بهتِ من، تماشایی است

در آسمانهٔ دریایِ دیدگانِ تو شرم

گشوده بال تر از مرغکان دریایی است

شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولی‌ات نازم

که خوابناک‌تر از عطرهایِ صحرایی است

مجالِ بوسه به لب‌هایِ خویشتن بدهیم

که این، بلیغ‌ترین مبحثِ شناسایی است

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت

چنین که یادِ تو زود آشنا و هرجایی است

پس، از بلندترین اوجِ بی نیازیِ خود

که چون غریبیِ من، مبهم و معمّایی است،

پناهِ غربتِ غمگینِ دست‌هایی باش

که دردناک‌ترین ساقه‌هایِ تنهایی است

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

طعمی

طعمی

به دهانِ خود،

بدهکار نیستم

به چیدن مانده‌ام

نه

به چشیدن

فرسنگ‌ها

دینی

به من ندارند

به رفتن زنده‌ام

نه

به رسیدن

راهم ببر

بی‌پروایِ آن‌که

به سر در افتم

تیمارم کن

با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت

تیمارم کن

تنها

دست‌هایِ تو

که پیراهن دریدهٔ یوسف را

در آبرویِ زُلیخا

کُر

داده‌اند

سمتِ خوابِ نوازش را

می‌دانند.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

سنتوری

سنتوری

زیر پا

می‌گذارم

تا برای تو

از رف

پایین آرم

قدیمی‌ترین ترانه‌ای را که

گلویِ انسانی

خوانده است

نخستین شاعر

نخستین آهش را

برای تو کشید

و انسانِ غارنشین

نخستین گُل را

به دیوار

با شرمِ گونه‌های تو

تصویر کرد

از عشق زاده شدی

در خویش قد کشیدی

با مرگ بالیدی

میان مثلّث ایستاده‌ای

در نقطهٔ تلاقی خطوطی

که از زوایایِ حقیقت

به هم رسیده‌اند

ترا چه بنامم؟

تا دریچه را

رو به باغی بگشاید

که صدایِ پرپر شدنش

به زمزمه‌هایِ تو

در عصرِ دلتنگی

می‌ماند

نامت رازی است

که سنگ را به توفان

بدل می کند

و آتش

در گلستانِ ابراهیم

می‌افکند

مرا زهرهٔ آن نیست

که نامت را

به زبان آرم

در تو می‌نگرم و

می‌میرم.

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی

می‌ایستی که بایستانی‌ام؟

می‌ایستی که بایستانی‌ام؟

نارفیق!

در نیمراهم می‌نهی

که بتنهایی‌ام؟

جوابم می‌کنی

که آخرین سؤالم را

ندیده گرفته باشی؟

آه که چقدر بد است

به این خوبی تمام کردن کسی که

قرار بوده، هنوزها، تمام نشود

چرا تقلّب می‌کنی قلبِ من؟

چرا بی‌قرارِ قرارهایت می‌شوی؟

مگر بنا نبود،

فلسفه بخوانیم؟

تاریخ برانیم؟

شعر بشورانیم؟

حالا چه شده‌است که ناگهان …

و چه ناگهانِ نابهنگامی!

که من کفش‌هایِ توقّفم را

هنوز

سفارش نداده‌ام

و تو می‌گویی: تمام؟

تا ناتمام بگذاری

مگر نمی دانستی؟

مگر نشانت نداده‌ام،

راه‌هایِ نرفته‌ام را؟

مگر برایت نخوانده بودم،

شعرهایِ نگفته‌ام را؟

شاعر این شعر زیبا: حسین منزوی